کد مطلب:283093 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:261

مسجد جمکران
بناء مسجد جمكران به دستور امام زمان صلوات الله علیه در بیداری صادر شده است شیخ پارسا و پرهیزكار حسن بن مثله ی جمكرانی رحمه الله درباره چگونگی بنای مسجد مقدس جمكران به امر امام زمان ارواحنا فداه می گوید:

شب سه شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان سال 393 هجری قمری بود. من در خانه خود خوابیده بودم، پاسی از شب گذشته بود كه ناگاه گروهی از مردم به درب خانه ام آمده و مرا بیدار كردند و گفتند برخیر و دعوت امام زمانت حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیه را اجابت كن، كه اینك تو را می خواند.

حسن بن مثله می گوید با شتاب برخاستم و به سراغ لباسهایم رفتم تا آماده شوم، گفتم: اجازه بدهید تا پیراهنم را بپوشم.

صدا آمد: این پیراهن از آن تو نیست آن را مپوش، آن را انداختم و پیراهن خودم را یافتم و پوشیدم، خواستم شلوارم را بپوشم صدا آمد: آن شلوار نیز از آن تو نیست، شلوار خود را بپوش!

آن را انداختم و شلوار خودم را برداشتم و پوشیدم، به دنبال كلید درب خانه رفتم كه درب را باز كنم، صدا آمد: نیازی به كلید نیست درب باز است.

به درب خانه آمدم، گروهی از بزرگان را دیدم كه منتظر من بودند، سلام نموده و عرض ادب كردم جواب را دادند و به من مرحبا گفتند و مرا به آنجایی كه اكنون مسجد جمكران در آن بنا شده است، بردند.

خوب نگاه كردم، دیدم محیطی نورانی است، تختی گذاشته اند و فرشی نیكو و جالب بر روی آن انداخته و پشتیهای زیبا نهاده اند، جوانی نیكو صورت كه به سی ساله می نمود روی آن تخت نشسته و بر پشتی زیبایی تكیه داده بود، پیرمردی روشن ضمیر در برابر او نشسته و كتابی در دست گرفته و برای او می خواند.

در پیرامون آن زمین با صفا بیش از شصت نفر با لباسهای سفید و سبز گراگرد وجود نازنین او نماز می خواندند، آن پیرمرد حضرت خضر(علیه السلام) بود.

پیرمرد مرا امر به نشستن نمود، من نشستم، حضرت امام زمان صلوات الله علیه رو به من كرد و مرا با اسم و نشان صدا زد و فرمود: برو به حسن مسلم بگو، تو چندین سال است كه این زمین را غاصبانه آباد می نمایی، زراعت می كنی ما آنرا خراب می كنیم، پنج سال است كه در این زمین غاصبانه كشت می كنی، امسال می خواهی دوباره آباد كنی، دیگر حق نداری در این زمین كشت كنی، باید هر نفعی كه از این زمین برده ای برگردانی، تا در این مكان مسجدی بنا كنند.

به حسن مسلم بگو: این سرزمین شریفی است و خداوند این سرزمین را از زمین های دیگر برگزیده و شرافت داده است، تو این زمین را تصاحب كردی و به زمین های خودت افزودی، خداوند برای تنبیه تو و كیفر كارت، دو پسر جوانت را گرفت ولی تو متنبّه نشدی، و اگر باز به كارت ادامه دهی كیفری كه خودت نفهمی به تو خواهد رسید.

گفتم ای آقا و مولای من! برای رساندن این پیغام نشان و علامتی می خواهم، چون مردم پیغام بدون نشان و دلیل را گوش نمی دهند و سخن مرا نمی پذیرند. فرمود:

ما علامتی در اینجا می گذاریم تا سخن تو را بپذیرند، تو برو و پیغام ما را برسان، و نزد سید ابوالحسن می روی و به او می گویی: برخیز و آن مرد كشاورز را حاضر كن و سودی كه چند سال است می برد، از او بگیر و به مردم بده تا مسجد را بنا كنند و اگر هزینه كم آمد باقی آن را از «رهق» كه در ناحیه اردهال است و ملك ماست، بیاورد و مسجد را تمام كند. ما نصف ملك «رهق» را وقف این مسجد نمودیم، كه همه ساله در آمد آن را بیاورند و صرف عمارت این مسجد كنند.

و به مردم بگو: به این مكان با شوق و اشتیاق رو آورند و آن را گرامی بدارند و در آنجا چهار ركعت نماز بخوانند.

جناب حسن بن مثله می گوید: چون این سخن را شنیدم، با خود گفتم: گویا این همان محلی است كه شما می فرمائید و اشاره كردم به جوانی كه به پشتی تكیه داده بود...

پس حسن بن مثله گفت: بیامدم تا خانه و همه شب در آن اندیشه بودم تا صبح اثر كرد. فرض (نماز) بگزاردم و نزدیك علی المنذر آمدم و آن احوال با وی گفتم، او با من بیامد. رفتم بدان جایگاه كه مرا شب برده بودند.

پس گفت: «بالله» نشان و علامتی كه امام(علیه السلام) مرا گفت یكی این است كه زنجیرها و میخها اینجا ظاهر است.

پس به نزد سید ابوالحسن حركت كردیم، چون به در سرای وی رسیدیم، خدم و حشم وی را دیدیم كه مرا گفتند: «از سحرگاه سید ابوالحسن در انتظار توست. تو از جمكرانی؟»

گفتم: بلی

من در همان حال به درون رفتم و سلام و خدمت (عرض احترام) كردم. جواب نیكو داد و اعزاز (احترام) كرد مرا به تمكین نشاند و پیش از آنكه من حدیث كنم مرا گفت: ای حسن بن مثله، من خفته بودم درخواب، شخصی مرا گفت:«حسن بن مثله نام مردی از جمكران بامداد پیش تو آید باید آنچه گوید سخن او را مصدق داری (تصدیق كنی) و بر قول او اعتماد كنی كه سخن او سخن ماست. باید كه قول او را رد نگردانی». از خواب بیدار شدم تا این ساعت منتظر تو بودم.

حسن بن مثله احوال را به شرح با وی گفت:

در حال بفرمود تا اسبها را زین بر نهادند و بیرون آوردند و سوار شدند. چون به نزدیك ده رسیدند، جعفر راعی، گلّه بر كنار راه داشت.

حسن بن مثله در میان گلّه رفت و آن بز، از پس همه ی گوسفندان می آمد، پیش حسن بن مثله دوید و او آن بز را گرفت كه به وی دهد و بز را بیاورد.

جعفر راعی سوگند یاد كرد كه من هرگز این بز را ندیده ام و در گلّه ی من نبوده است الاّ امروز كه می بینم و هر چند كه می خواهم این بز را بگیرم، ممكن نمی شود و اكنون كه پیش من آمد.

پس بز را همچنان كه سید فرموده بود در آن جایگاه آوردند و بكشتند و سید ابوالحسن الرضا بدین موضع آمدند و حسن مسلم را حاضر كردند و انتفاع از او بستند و وجوه رهق را بیاوردند و مسجد جمكران را به چوب بپوشانیدند و سید ابوالحسن الرضا زنجیرها و میخها را به قم برد و در سرای خود گذاشت. همه بیماران و صاحبان علّت می رفتند و خود را در زنجیر می مالیدند، خدای تعالی شفای عاجل می داد و خوب می شدند.

ابوالحسن محمد بن حیدر گوید كه: به استفاضه (مكرّراً) شنیدم كه:«سید ابوالحسن الرضا در موسویان به شهر قم مدفون است و بعد از آن فرزندی از وی را بیماری نازل شد و وی در خانه شد و سر صندوق را برداشتند، زنجیرها و میخها را نیافتند». (به نقل از كتاب نجم الثاقب صفحه 383 تا 387 و در كتاب بحارالانوار جلد 53 صفحه 23 حكایت هشتم نیز نقل شده است).